نام کتاب : چراغ سبزها
نویسنده : مَتیو مَک کانِهی (Matthew McConaughey)
سال انتشار: 2020
خلاصه
کتاب “چراغ سبزها” که در سال 2020 به چاپ رسیده است، سفری به زندگی و ذهنیت “مَتیو مَک کانِهی”، بازیگر مطرح هالیوود و برنده جایزه اسکار است. این خلاصه کتاب، داستان زندگی شخصی و حرفهای او را به قلم خودش بهگونهای روایت میکند که سرشار از “منطق قانونشکنی” و روشهایی برای “بیشترین بهرهمندی از زندگی” است.
پس اگر شما هم:
- از طرفداران “مَتیو مَک کانِهی” هستید،
- مشتاقید تا در مسیر زندگی، چراغ سبزهای خودتان را ایجاد کنید،
- و یا به عملکرد درونی یک ذهن خلاق علاقهمند هستید،
به شما پیشنهاد میکنیم که به این خلاصه کتاب گوش بسپارید.
درباره نویسنده
“مَتیو مَک کانِهی” از بازیگرانی است که برنده جایزه اسکار شده است. او فعالیت حرفهای خود را از سال 1993 با بازی در فیلم “مات و مبهوت” شروع کرده و تاکنون در آثار قابلتوجهی نظیر “زمانی برای کشتن”، “وکیل لینکلن”، “میان ستارهای” و “کارآگاه واقعی” ایفای نقش کرده است. او همچنین در دانشگاه تگزاس، سِمت استاد اجرایی/عملی را کسب کرده است. هرچند این عنوان به خاطر تجربه کاری و نه میزان تحصیلات دانشگاهی اعطا میشود، بااینحال جایگاه بسیار باارزشی بهحساب میآید.
میکروی شماره 1
داستانهای شگفتانگیز زندگی عجیب وغریب “مَتیو مَک کانِهی”
چراغ سبز چیست؟ در صنعت فیلمسازی، “چراغ سبز” یک اصطلاح است. از این تعبیر زمانی استفاده میشود که یک استودیو به شما برای اجرای پروژهای را که درحال توسعه آن بودهاید، مجوز میدهد. به این معنی که میتوانید آن پروژه را ادامه دهید و پیش بروید.
“مَتیو مَک کانِهی” میتواند چراغ سبز را در همه جای زندگی خود پیدا کند. چراغ سبز برای او میتواند یک هدیه غافلگیرکننده، یک ضربه آرام و دوستانه به شانههایش یا فرصتی برای یک شروع تازه باشد.
او در طول زندگی خود دریافته است که با رویکردی صحیح و چشماندازی درست، میتوانند چراغ سبزهای مخصوص خود را خلق کند. این روند با چیزی شروع میشود که او آن را “خودی شدن با امور اجتنابناپذیر” مینامد. همانطور که میدانید، بعضی چیزها در زندگی اجتنابناپذیر هستند و قرار نیست هر طرح و نقشهای به طور کامل انجام شود. اما نحوه برخورد با شکستها، مهم است و به رویکرد شما بستگی دارد.
شما با نگرش صحیح، همیشه میتوانید یاد بگیرید و رشد کنید. مهم نیست که با چه چیزی روبرو هستید.
در این میکرولِرن به چنین پرسشهایی، پاسخ داده میشود:
- چطور یک نوشیدنی، اولین فرصت بزرگ “متیو” را در یکشب فراموشنشدنی ایجاد کرد؟
- چگونه یک رؤیای میتواند مسیر زندگی را عوض کند و به تغییر در زندگی منجر شود؟
- کار “متیو” چگونه به یک مسابقه کشتی در آفریقا رسید؟
میکروی شماره 2
عشقِ دشوار
خاندان “مَک کانِهی” درگذشته سهم نسبتاً زیادی در قانونشکنی داشته است. از دزدیدن گاو و قماربازی گرفته تا محافظت از گانگسترهای بدنامی مانند “آل کاپون” (Al Capone). رد پای قانونشکنی این خانواده را میتوان از نیواورلئان و ویرجینیای غربی تا بندر لیورپول در انگلیس و ایرلند مشاهده کرد.
پدر “مَتیو مَک کانِهی” که “جیم” (Jim) نام داشت، در لوئیزیانا به دنیا آمد. اما خانواده آنها در تگزاس ساکن شدند، جایی که او بهعنوان فروشنده لوله در تجارت نفت تلاش کرد تا ثروتمند شود. “کَتی” (Katy) اهل آلتونا در ایالت پنسیلوانیا بود، اما به همه میگفت که اهل تِرِنتون در نیوجرسی است. او به این خاطر حقیقت را نمیگفت که آلتونا، محلهای بدنام بود.
پدر و مادر “متیو” عقاید غیرمتعارفی داشتند که این عقاید را به فرزندانشان منتقل میکردند و میتوان گفت که رابطه آنها با یکدیگر شکر آب بود. اما درنهایت، عشق همیشه در این خانواده وجود داشت.
مادر و پدر “متیو” از هم طلاق گرفتند. اما دوباره پیش هم برگشتند. بازهم طلاق گرفتند و جالب اینکه پسازآن برای بار سوم باهم ازدواج کردند. پدرش انگشت وسط مادرش را که در صورتش فروکرده بود، چهار بار در مقاطع مختلف شکست. آنها اینگونه با یکدیگر ارتباط برقرار میکردند و اینگونه همدیگر را دوست داشتند.
“متیو” در دوران بزرگ شدن خود، برای چیزهایی مانند گفتن اینکه از برادرش متنفر است یا گفتن کلمهی “نمیتوانم”، چاقو خورده است. اینها درسها و ارزشهای مهمی بودند که به او آموخته شد. اینگونه به او آموختند که هرگز نباید متنفر نباشد و هرگز نگوید “نمیتوانم”.
میکروی شماره 3
منطق قانونشکن
“متیو” در کلاس هفتم میخواست در یک مسابقه شعر شرکت کند. اما بهجای ارسال شعرهای خود، مادرش به او پیشنهاد کرد که شعری از یک شاعر به نام “آن اَشفورد” (Ann Ashford) را ارسال کند. بااینحال، “متیو” ابتدا باید شعر را میفهمید و دوست میداشت. منطق مادرش این بود که وقتی کسی از شعری لذت میبرد و آن را میفهمد، آن شعر مالِ او میشود. اما اگر میفهمیدند که این شعر متعلق به “متیو” نیست چه؟ درنهایت “متیو” با استفاده از شعر “اَشفورد” برندهی آن مسابقه شد.
این نوع منطق ممکن است عجیب به نظر برسد، اما “کَتی مککانهی” روش تربیتی خاصی داشت. او باید موقعیتهای زیادی را تحمل میکرد که منصفانه به نظر نمیرسیدند، بنابراین مجبور شد ارزشهای خودش را ایجاد کند که “متیو” آن را “منطق قانونشکن” مینامد.
“متیو” و برادرانش بر پایهی “منطق قانونشکن” بزرگ شدند. اما روش پدرش از آنهم چشمگیرتر بود. به گفته او، زمانی فرامیرسید که هر پسری برای مرد شدن باید با پدرش مقابله کند.
برای “مایک” (Mike) برادر بزرگ “متیو”، این رویارویی زمانی رخ داد که 22 ساله بود. تا آن زمان، “مایک” راه پدرش را دنبال کرده بود تا به یک فروشندهی درجهیک لوله تبدیل شود. یکشب بعد از اینکه او با پدرش در انبار، آبجو نوشیدند، پدر یک ایده عجیب به ذهنش خطور کرد. ایده این بود که شبانه به حیاط مغازه رقیب بروند و مقداری از لولههای او را بدزدند. مشکل این بود که پدر میخواست از کسی دزدی کند که یکی از بهترین دوستان “مایک” بود.
بنابراین “مایک” نپذیرفت، اما “جیم” قرار نبود به او اجازه دهد به این راحتی تسلیم شود. اگر “مایک” فکر میکرد که آنقدر مرد شده است که برخلاف میل پدرش عمل کند، باید با او میجنگید!
“مایک” نمیخواست در حالی که هم از لحاظ قد و هم وزن از پدرش برتر بود، با او دعوا کند، اما پدرش ناگهان یک مشت به فک او زد و انتخاب زیادی پیش پای او نگذاشت. “مایک” که کف انبار افتاده بود، تخته چوبی را دید و آن را گرفت و به گیجگاه پدرش زد. “جیم” مات و مبهوت و در حالیکه خون از گوشهایش میچکید، با مشت دیگری پاسخ داد که دوباره “مایک” را به زمین انداخت.
این بار “مایک” یک مشت خاک برداشت و بهصورت “جیم” پاشید. “جیم” که برای چند لحظه کور شده بود، هنوز آماده مبارزه بود. “مایک” به پدرش هشدار داد که اگر بس نکند دوباره او را با چوب خواهد زد، اما “جیم” فقط به توهین و تحقیر او ادامه داد. بنابراین “مایک” ضربه دیگری به سر پدرش زد. پس از آن “جیم” از جایش بلند شد، اشک چشمانش را پاک کرد و “مایک” را در آغوش گرفت. از آن به بعد آنها دو فرد برابر بودند و این یعنی که “مایک” دیگر مَرد شده بود.
میکروی شماره 4
در آغوش گرفتن تنهایی
“متیو” در سال 1988 در اوج بود. او در کلاس خود به عنوان خوشتیپترین فرد شناخته میشد و با زیباترین دختر مدرسه که خانهاش آن سوی شهر بود، قرار میگذاشت. به عنوان یک دانشآموز دبیرستانی، همهچیز خوب به نظر میرسید. هرروز صبح وانتش را به مدرسه میبرد و همکلاسیهایش را با بلندگویی که روی سقف آن نصب بود، سرگرم میکرد.
اما با پایان دوره دبیرستان همهچیز تغییر کرد. “متیو” به دنبال ماجراجویی بود. بنابراین در یک برنامه ثبتنام کرد تا یک سال را در استرالیا به عنوان دانشجوی مبادلهای بگذراند.
اما از همان ابتدا همه چیز بد پیش رفت. او در فرودگاه سیدنی مورد استقبال خانواده میزبانش به نام خانواده “دولی” (Dooley) قرار گرفت. این خانواده شامل “نوروِل” (Norvel) پدر خانواده، همسرش “مارجِری” (Marjorie) و یکی از دو پسرشان به نام “مایکل” (Michael) میشدند. همینطور که “نوروِل” همه آنها را از فرودگاه به خانه میبرد، انتظارات “متیو” دائماً تعدیل میشد. او فکر میکرد که خانواده “دولی” در سیدنی زندگی میکنند، اما بهزودی خط افق شهر، پشت سر او محو شد.
در ابتدا “نوروِل” توضیح داد که آنها درواقع در “گاسفورد” (Gosford) زندگی میکردهاند. اما به زودی از سواحل “گاسفورد” نیز عبور کردند. “نوروِل” سپس به “متیو” گفت که “گاسفورد” جای خوبی نبوده است، به همین دلیل آنها به “توکلی” (Toukley) که جای خوبی برای زندگی است نقل مکان کردهاند.
اما “نوروِل” پس از رسیدن به “توکلی” نیز باز به رانندگی ادامه داد و گفت: “توکلی” جای خوبی است رفیق، اما برای سلیقه ما کمی بزرگ است. بهزودی تمام سواحل و نشانههای تمدن را پشت سر گذاشتند و آخرین تابلویی که “متیو” دید متعلق به روستایی با 305 نفر جمعیت بود و هنگامیکه آنها به خانه خانواده “دولی” رسیدند. هیچ خانه دیگری در آن نزدیکی نبود. “نوروِل” با شور و اشتیاق فراوان لبخند زد و گفت: “متیو به استرالیا خوشآمدی. از اینجا خوشت خواهد آمد.” اما حقیقت این بود که اینیک کابوس یکساله برای “متیو” بود.
“متیو” هرگز آن نوع تنهایی و انزوا را که مجبور به تحمل آن در استرالیا شد، تجربه نکرده بود. اما باید یک سالِ تمام در آنجا میماند.
پس “متیو” شرایط را تحمل کرد و برای انجام این کار، متوجه شد که باید به زندگی خود شکل و ساختاری بدهد. پس خودش را به چالش کشید. او گیاهخواری را در پیش گرفت و شروع به پرهیز و تهذیب نفس کرد. حتی به راهب شدن و وقف کردن زندگی خود برای آزادی “نلسون ماندلا” (Nelson Mandela) فکر کرد.
این چالش برخلاف چالشهایی بود که قبلاً با آن روبرو شده بود، اما او درنهایت، آن سال را پشت سر گذاشت. هرچند که مدتی طول کشید تا متوجه شود، اما شرایط سخت و تجربهی تنهایی در استرالیا درنهایت یک تجربهی مثبت برای او بود، چراکه زمانی که دوست دختر، خانواده و محبوبیت خود را از دست داد، توانست به درون خود نگاه کند و سعی کند بفهمد که واقعاً کیست. او اکنون با نگاه کردن به گذشته میتواند ببیند که این سفر، به شکل دادن به مردی که اکنون به آن تبدیلشده، کمک شایانی کرده است.
میکروی شماره 5
تغییرات شغلی
“متیو” در بازگشت از استرالیا، دالاس را برای زندگی برگزید. او به دانشگاه “مِتُدیست جنوبی” به عنوان گام بزرگ بعدی در زندگی خود نگاه میکرد. اما پدرش مدام از او میپرسید “مطمئنی؟” و میخواست او به دانشگاه تگزاس در آستین برود.
در نهایت “متیو” درخواست پذیرش در دانشگاه تگزاس را ارائه داد اما در آن زمان به طور جدی به شغل وکالت فکر میکرد و تصور میکرد که دالاس با شرکتهای حقوقی بیشتری که دارد، فرصتهای شغلی بیشتری هم خواهد داشت. با این حال پدرش مدام در مورد دانشگاه تگزاس از او میپرسید. سپس برادرش “پَت” (Pat) با او تماس گرفت و درخواست پدر را تکرار کرد اما این بار کمی وضعیت را توضیح داد. او به “متیو” گفت که دانشگاه تگزاس یک دانشگاه دولتی است، در حالیکه دانشگاه “مِتُدیست جنوبی” خصوصی است و پدرش از پس تأمین مالی آن برنمیآید.
“پَت” همچنین از شهر آستین حمایت کرد و گفت که این شهری است که با روحیه تو سازگار است. بنابراین “متیو” پذیرفت که به آستین و دانشگاه تگزاسِ آستین برود.
اما دو سال بعد “متیو” احساس خوبی نسبت به وکیل شدن نداشت. او به این موضوع فکر میکرد که با تحصیل در رشته وکالت، دهه سوم زندگیاش را قبل از آن که حتی شغلی را شروع کند و به درآمد برسد از دست خواهد داد.
خوشبختانه دوستش “راب بیندلِر” (Robb Bindler) ایده دیگری را در سر او کاشت. “راب” در حال خواندن داستانهای کوتاهی بود که “متیو ” نوشته بود و به او پیشنهاد داد که دانشکده فیلمسازی را امتحان کند. این ایده در ابتدا غیرمعمول و عجیب و نهچندان دلپذیر به نظر میرسید، اما بهزودی در ذهن “متیو” ریشه دواند. سپس او به پدرش زنگ زد و قضیه را گفت.
آن تماس تلفنی آسان نبود. با خودش کلنجار میرفت که چه بگوید و چه زمانی زنگ بزند. در نهایت تصمیم گرفت بعد از شام و درحالیکه پدرش در حال تماشای تلویزیون است، تماس بگیرد، چراکه زمان خوبی برای گفتن چنین خبری است.
او سرانجام درحالیکه خیسِ عرق و مضطرب بود، به پدرش زنگ زد و داستان را توضیح داد. پس از پنج ثانیه سکوت که سکوتی طولانی برای “متیو” بود ، صدای آرام و کنجکاو پدرش را شنید که اصلاً عصبانی نبود و فقط میخواست مطمئن شود که واقعاً این همان کاری است که پسرش میخواهد انجام دهد.
این بهترین پاسخی بود که “متیو” میتوانست به آن امیدوار باشد. اینیک چراغ سبز پرنور و کورکننده بود.
میکروی شماره 6
اولین فرصت
به محض اینکه “متیو” تحصیل در رشته فیلمسازی را شروع کرد. میدانست که با داستان متفاوتی روبرو است و وقتی نوبت به پیدا کردن کار برسد. نمرات اصلاً اهمیتی ندارند و در عوض، او نیاز دارد تا کاری انجام دهد یا کاری بسازد که توجه مردم را به خود جلب کند.
بنابراین درحالیکه او بهترین دانشجو در تمام کلاسها نبود، اما از همان ابتدا جاهطلب و باانگیزه بود. او با یک آژانس استعدادیابی محلی قرارداد امضا کرد و چند برنامه کوچک برگزار کرد و همین برنامهها شانس یک ملاقات ویژه را برای او ایجاد کرد که او را به یک فرصت بزرگ رساند.
“متیو” در هتلی برنامه اجرا میکرد که دوستش “سَم” (Sam) مسئول بار آن بود و به او نوشیدنی رایگان میداد. یکشب، “سَم” به او اطلاع داد که مردی که در ته بار نشسته، مشغولِ تولید فیلمی است که قصد دارند آن را در آستین فیلمبرداری کنند. نام آن مرد “دان فیلیپس” (Don Phillips) بود.
“دان” دوست داشت گلف بازی کند مشروب بنوشد. دو چیزی که “متیو” نیز در آنها مهارت داشت. او برای چند ساعت نوشیدنی موردعلاقه “دان” را فراهم کرد تا اینکه کارکنان هتل مجبور شدند آنها را به بیرون از هتل بدرقه کنند. ازآنجا سوار تاکسی شدند و”دان” قضیهی فیلم را مطرح کرد و به “متیو” گفت که بخشی در این فیلم وجود دارد که او ممکن است برای ایفای نقش در آن عالی باشد. در نهایت او به “متیو” گفت که فردا صبح در یک آدرس حاضر شود و فیلمنامه را برای مطالعه دریافت کند.
آن فیلم همان فیلم “مات و مبهوت” بود که یک فیلم محبوب به نویسندگی و کارگردانی “ریچارد لینک لِیتِر” (RichardLinklater) است. “متیو” شخصیتی به نام “وودِرسون” (Wooderson) را در این فیلم بازی کرد که یک پسر بیست ساله علاف بود که در شهر میچرخد و هنوز با دبیرستانیها به مهمانی میرفت. “وودِرسون” در فیلمنامهی اصلی فقط در سه صحنه حضور داشت. اما این موضوع در اولین روزِ حضورِ “متیو”درصحنه، شروع به تغییر کرد.
وقتی “متیو” برای ایفای این نقش گریم شد، “لینک لِیتِر” به سرتاپای او نگاه کرد و خوشش آمد و گفت: “این عالی است، این همان “وودِرسون” است که میخواستم”. سپس بلافاصله شروع به پردازش ایدههای جدید کرد و نقش “متیو” در فیلم پررنگ شد. بهطوریکه “متیو” باید سه هفته سر صحنه فیلمبرداری حاضر میشد.
بااینحال در اولین هفته از این سه هفته، “متیو” خبر تکاندهنده فوت پدرش را دریافت کرد.
میکروی شماره 7
شهرت
درحالیکه فیلم “مات و مبهوت” کمک کرد “متیو” به هالیوود برسد، اما یک فیلم دیگری به نام “زمانی برای کشتن” با اقتباسی از کتاب “جان گریشام” (John Grisham) و به کارگردانی “جوئِل شوماخر” (Joel Schumacher) بود که او را به یک ستاره تبدیل کرد.
“شوماخر” در ابتدا “متیو” را برای یک نقش دیگر در نظر گرفته بود، اما “متیو” برای نقش اصلی مشتاق بود. “متیو” در حالی به سر صحنهی این فیلم آمد که حتی کتابی را که فیلم نامه بر اساس آن نوشته شده بود، خوانده بود. درحالیکه “شوماخر” اعتماد به نفس “متیو” را تحسین میکرد و از این ایده خوشش میآمد، میدانست که استودیوی سازندهی فیلم موافق نیست.
سپس یک اتفاق غیرمنتظره رخ داد. استودیو قبلاً “وودی هارلسون” (Woody Harrelson) را برای نقش اصلی انتخاب کرده بود. اما پسازاینکه یک مرد و یک زن در می سی سی پی مرتکب قتل شدند و اظهار داشتند که این عمل را از فیلمی که “هارلسون” در آن بازی کرده الهام گرفتهاند، او از این کار کنار گذاشته شد.
در این مرحله، “شوماخر” یک صحنه آزمایشی را با “متیو” فیلمبرداری کرد و آن را به مدیران استودیو نشان داد. هر چند که این صحنه از دور فیلم برداری میشد، اما “متیو” مشتاق بود که ثابت کند که برای این نقش مناسب است. آن سکانس در یک دادگاه فیلم برداری میشد که صحنه بزرگی بود و سبب استرس “متیو” شده بود، اما او دیالوگهایش را از صمیم قلب گفت.
وقتی “شوماخر” به او گفت که هر زمان که آماده بود شروع کند، او وارد صحنه شد و بهخوبی نقشش را ایفا کرد. اما دیالوگها طوری بود که کسی را برانگیخته نکرد. بنابراین “شوماخر” به “متیو” گفت که از فیلمنامه خارج شود و از کلمات خودش استفاده کند. این هم یکی از آن چراغ سبزهای زندگیِ “متیو” بود که “شوماخر” به او نشان داد.
این یک شمه از نبوغ “شوماخر” بود. بهاینترتیب “متیو” تمامِ وجود خود را وارد صحنه کرد. به حدی که در پایان فیلمبرداری بهشدت عرق کرده بود و احساسِ مریضی میکرد. دو هفته بعد “شوماخر” با او تماس گرفت و نقش اصلی را به او پیشنهاد داد.
این به معنای واقعی کلمه، یک نقش تغییردهنده در زندگی “متیو” بود. پس از اکران این فیلم، “متیو” به قدری شهرت پیدا کرد که دیگر نمیتوانست مثل گذشته بهراحتی در خیابان راه برود و ساندویچ موردعلاقهاش را سفارش دهد. آن روز، همه رهگذرها بهجز یک مرد نابینا و سه نوزاد، درحالیکه او به سمت ساندویچفروشی میرفت به او خیره شدند. او حالا مشهور شده بود.
میکروی شماره 8
زدن به دل جاده
یک هفته قبل از اکران “زمانی برای کشتن”، 99 درصد از فیلمنامههایی که “متیو” دوست داشت دور از دسترس او بودند. اما پس از اکران به شهرتی رسید که میتوانست هر فیلمنامهای را که دوست دارد انتخاب کند.
ممکن است به نظر برسد که یک رؤیا به حقیقت پیوسته است، اما زمانی که بهطور ناگهانی به شهرت دست پیدا میکنید، میتواند بر زندگی شما تأثیر زیادی بگذارد و همراه با منافعی که دارد، مشکلات زیادی نیز ایجاد کند.
“متیو” تصمیم گرفت از یک صومعه در صحرا دیدن کند که مکانی مقدس در منطقهای دورافتاده در نیومکزیکو بود. این صومعه به او بهعنوان مکانی توصیف شد که میتواند برای تعدیل دیدگاه خود به آنجا برود که دقیقاً همان چیزی بود که او در آن زمان نیاز داشت.
“متیو” برای رسیدن به آنجا باید حدود 14 مایل پیادهروی میکرد تا برادر “آندره” (Andre) به استقبالش بیاید و بگوید که این صومعه یک بهشت برای همه بازدیدکنندگانش است. یکی از راهبهای این صومعه به نام برادر “کریستین” (Christian) ثابت کرد که بهترین شنونده است و این دقیقاً همان چیزی بود که “متیو” در آن زمان به آن نیاز داشت.
“متیو” به آن برادر مسیحی توضیح داد که شهرت باعث شده که خوب بودن برایش سخت باشد و احساس شهوت و شیءانگاری او به سطح آمده است. شیءانگاری واژهای در فلسفه و روانشناسی است که به معنی مواجهه و رفتار با دیگران بهمثابهی اشیاء است. او احساس میکرد که از گذشته خود جداشده است و نمیتواند مسیر درست را ببیند. خلاصه احساس میکرد که گمشده است.
زمانی که او با کریستین درد دل و خود را خالی کرد، اشکهایش جاری شد. او با خود فکر میکرد که برادر “کریستین” ممکن است سخنان سختگیرانهای برای او داشته باشد یا او را قضاوت کند، اما اینطور نبود. او بیش از سه ساعت با دلسوزی به “متیو” گوش داد و پس از مکثی طولانی فقط دو کلمه گفت: “من هم!”.
این حرف، توصیهای برای تغییر زندگی “متیو” نبود، اما همچنان یک چراغ سبز مهم برای او بود. گاهی اوقات، درک دلسوزانه تمام چیزی است که ما نیاز داریم. گاهی اوقات، دانستن اینکه ما تنها نیستیم، آرامشی به وجود میآورد که میتواند ما را از متلاشی شدن نجات دهد.
کمی طول کشید تا “متیو” یاد بگیرد که چگونه روی آنچه واقعاً مهم است، متمرکز بماند. اما یکی از کارهایی که او در اوایل شهرتش برای ثبات شخصیتش انجام داد، درواقع متحرک ماندن بود. او یک وَن خرید که هم برایش ماشین بود و همخانه و سه سال را در جادهها گذراند و با سگش “خانم هاد” (Ms. Hud) به همهجا از کانادا تا گواتمالا سفر کرد.
اینچنین بود که اگر میخواست هفته بعد به یک کنسرت در شهری دور برود بهراحتی این کار را انجام میداد. و بهاینترتیب، به هرجایی که میخواست میرفت.
میکروی شماره 9
کشتن اژدها
“متیو” در اوایل دهه 2000 با همبازی شدن با جنیفر لوپز در فیلم “برنامهریز عروسی” (The Wedding Planner)، خود را در ژانر کمدی رمانتیک محک زد. این فیلم بسیار موفق ظاهر شد.
“متیو” در آن مقطع به هتل “شاتو مارمونت” (Chateau Marmont) در بلوار “سان سِت” (Sunset) نقلمکان کرد، مکانی افسانهای که در طول سالها، میزبان ستارههای راک، بازیگران و هنرمندان بیشماری بوده است. او یک ودیعه 120 هزار دلاری در آنجا بهعنوان سپرده قرارداد، یک موتورسیکلت لوکس نیز اجاره کرد. پس از عیاشی و قمار، سرانجام “متیو” یکبار دیگر در این فکر فرورفت که چرا اینگونه شد؟ ما ممکن است این وضعیت را یک بحران وجودی بنامیم، اما “متیو” واژهی “چالش وجودی” را ترجیح میدهد و این چالشی بود که او آمادهی مقابله با آن بود.
خوشبختانه به “متیو” یک نقش عالی پیشنهاد شد تا بتواند از پسِ این چالش بربیاید. آن فیلم، “سلطنت آتش” (Reign of Fire) نام داشت و فراتر از یک کمدی رمانتیک بود. نام شخصیت او در این فیلم “دِنتون وَن زان” (Denton Van Zan) و به قول خودش یک “اژدهاکش شرور آخرالزمانی” بود.
“متیو” تصمیم گرفت برای بازی در این نقش، سر خود را کاملاً بتراشد. دلیل این امر دو چیز بود. اولاً او احساس میکرد که چنین ظاهری برای این شخصیت مناسب است، ثانیاً مدتی بود که خط رویش موهایش، عقبرفته بود و بنابراین او میخواست از یک سِرُم مو استفاده کند که روی سر تراشیده شده بهتر عمل میکرد. او همچنین به مدت دو ماه در مزرعه برادرش در غرب تگزاس خلوت گزید و برای تقویت ذهن و بدن خود یک رژیم پرهیزیِ روزانه و چهار مرحلهای گرفت.
این رژیم با مصرف ناشتای مشروبات الکلی در هرروز صبح شروع میشد. او تصور میکرد که “وَن زان” باید نَفس اژدهاییِ خود را داشته باشد تا بتواند اژدهاها را شکست دهد. مرحله دوم در این رژیم، پنج مایل دویدن با پایبرهنه در صحرای تگزاس بود. چراکه پوست کف پای “وَن زان” باید سفت میبود. مرحله سوم این بود که با ایستادن روی لبه پشتبام انبار، ترس از ارتفاعِ خود را شکست دهد و مرحله چهارم این بود که با مقابله با یک جانور بزرگ مانند گاو خفته در شب، مبارزه با اژدها را شبیهسازی کند.
همانطور که ممکن است حدس بزنید، این رژیم مدت زیادی دوام نیاورد. از صبح روز ششم، مشروب باعث شد تا “متیو” احساس خفگی کند و پابرهنه دویدن، موجب پیدایش تاولهای بدی در کف پای شده بود و هر چه تلاش میکرد نمیتوانست به لبهی پشتبام انبار برسد. در مورد مبارزه با گاوها هم یکی از آنها در روز نهم یک ضربهی کاری به او زد و او دیگر جرئت نکرد این کار را دوباره امتحان کند.
“متیو” پسازاین تجربهی درد و انزوای 60 روزه همراه با کبودی و خستگی به سراغ فیلمبرداری فیلم در زمستانِ ایرلند رفت، اما ازنظر روحی قوی شده بود. این تجربه به او کمک کرده بود که غروری را که بر او غلبه کرده بود، کنار بزند و احساس مسئولیت بیشتری برای کنترل سرنوشت خود داشته باشد. وقت آن بود کهبرگ دیگری را در زندگیاش ورق بزند.
میکروی شماره 10
تعقیب رؤیا
” َمتیو مَک کانِهی” در زندگیاش سه رؤیا دیده است. هرکدام زمانی رخدادهاند که زندگیاش نیاز به مرتبسازی داشته و هرکدام آغازگرِ سفری عمیق بودهاند.
اولین مورد، درست پس از ستاره شدنِ ناگهانی پس از اکران فیلم “زمانی برای کشتن” رخ داد. “متیو” در خواب در رودخانه آمازون شناور بود و مارهای آناکوندا و پیتون دور بدنش حلقهزده بودند. کروکدیلها، کوسهها و پیرانیاهای گوشتخوار نیز اطرافش میچرخیدند و در امتداد لبهی رودخانه، یک ردیف بیپایان از بومیان آفریقایی ایستاده بودند.
این رؤیا تنها یازده ثانیه طول کشید اما خیلی واقعی بود و تبدیل به یک کابوس شد. اما این فقط یک رؤیای خیس نبود، بلکه یک چراغ سبز مهم بود. “متیو” بهسرعت شروع به جستجو در اطلس جغرافیایی کرد و به دنبال رودخانه آمازون گشت. در ابتدا او آفریقا را جستجو کرد و به دنبال افرادی بود که در رؤیای خود دیده بود. اما چند ساعت بعد متوجه شد که رودخانه آمازون در آمریکای جنوبی است.
به او الهام شد که اینجا همانجایی است که باید برود. او چند لباس را داخل یک کولهپشتی گذاشت و با یک دوربین، یک دفترچه یادداشت و یک قرص روانگردان اکستازی به سفری سههفتهای به کشور پِرو رفت. چیزی در سرش به او میگفت که باید در رودخانه آمازون شنا کند.
در طول مسیر، او در کوههای آند کوهپیمایی کرد، از “ماچو پیچو” (شهری با دیوارهای سنگیِ جلا دادهشده در پرو) بازدید کرد و درحالیکه به صدای “جان مِلین کَمپ” (John Mellencamp) خواننده موردعلاقهاش در واکمن خود گوش میداد، در اردوگاهی در شهر “ایکیتوس” که بهعنوان “پایتخت پروییِ آمازون” شناخته میشود، مستقر شد.
“متیو” در این مرحله از زندگی، شخصیتی را که تبدیل به آن شده بود دوست نداشت و بنابراین، در چادر نشسته بود و همهچیز را در مورد خود زیر سؤال میبرد. او شروع کرد به درآوردن لباسهایش به همراه تمام وسایل نمادینی که به تن داشت.
بدون غرور، بدون محافظ، بدون هویت و کاملاً برهنه بود و در این حین با مشت بهصورت خود ضربه زد. عرق سردی روی پیشانیاش جاری شد. آنقدر استفراغ کرد که دیگر چیزی در معدهاش باقی نمانده بود. سپس از حال رفت. صبح روز بعد، بااحساس شادابی از خواب بیدار شد. لباس پوشید، چای درست کرد و برای قدم زدن بیرون رفت و انرژی جدیدی در بدنش جاریشده بود.
همانطور که او به گوشهای در جنگل خزید، به یک توپ بزرگ و تپنده از رنگهای درخشان برخورد کرد که بر فراز یک زمین گلآلود معلق بود. خیرهکننده بود. چند لحظه طول کشید تا متوجه شود که این توپ درخشان درواقع یک توده عظیم از پروانهها است.
“متیو” با خیره شدن به این منظرهی شگفتانگیز، صدایی را در سرش شنید که میگفت: “تنها چیزی که میخواهم، همان چیزی است که میتوانم ببینم و تمام چیزی که میتوانم ببینم در مقابل من است”.
برای اولین بار در سفر، او دیگر عجول نبود. همهچیز برایش آهسته شده بود. به آسمان نگاه کرد و شکر کرد. هنگامیکه چشمانش را به سمت زمین چرخاند، متوجه آنچه در پیش رویش بود، شد. درست بعد از تودهی پروانهها، رودخانه آمازون نمایان بود. بعداً درحالیکه در رودخانه آمازون شناور بود، چیزی شبیه به دُمِ پری دریایی را دید که در حال شنا کردن در پاییندست رودخانه بود.
میکروی شماره 11
پذیرش چالش
دومین رؤیای خیس “متیو”، پنج سال پس از اولین رؤیا در سال 1999 رخ داد. او در ایرلند بود، درحالیکه فیلمبرداری فیلم “سلطنت آتش” به پایان رسیده بود و دقیقاً همان رؤیای قبلی اتفاق افتاد. شناور در رودخانه آمازون، مارها، تمساحها، یک قبیلهی بیپایان از بومیان آفریقایی و رؤیایی که فقط یازده ثانیه طول کشید.
این بار او مطمئن بود که باید به آفریقا برود. او اطلاعات کمی در مورد این قارهی بزرگ داشت و درحالیکه دوباره در حال جستجوی اطلس خود بود، به شکلی اتفاقی داشت به موسیقی “علی فارکا توره” (Ali Farka Touré) یک خواننده بلوز آفریقایی گوش میداد. او اطلس را زمین گذاشت، جعبه سی دی را گرفت و به یادداشتهای پشت آلبوم نگاه کرد و نام شهر “نیافونکه” در کشور مالی را مشاهده کرد و با خود گفت باید همینجا بروم.
“متیو” یک پرواز یکطرفه به شهر “باماکو” پایتخت مالی رزرو کرد و راهنمایی به نام “عیسی” پیدا کرد که میتوانست او را از رودخانهی “نیجر” به “نیافونکه” ببرد. زمانی که به آنجا رسید، “علی فارکا توره” را در خانه همسر دومش پیدا کرد و در آنجا باهم ناهار خوردند و به چند آهنگ او گوش داد. اما وقتی از هم جدا شدند، “متیو” به این فکر کرد که آیا این واقعاً مقصد نهایی من بود؟
سپس راهنمایش به او در مورد قبیله “دوگون” (Dogon) توضیح داد که مردم جادویی مالی هستند. آنها از مدتها قبل از پیدایش نجوم مدرن، از ستارگان برای شناخت حکمت زندگی کمک میگرفتند و اکنون در روستاهایی در حاشیه رودخانه نیجر زندگی میکنند. “عیسی” به او گفت: “فکر میکنم اینجا جای خوبی برای رفتن است” و “متیو” موافقت کرد.
لازم به ذکر است که متیو بهصورت ناشناس به این سفر رفته بود. او به مردم میگفت که نامش “دیوید” است. مردم مالی او را “دائودا” صدا میکردند و “متیو” خود را یک نویسنده و یک بوکسور معرفی میکرد. اما چیزی که پیشبینیاش را نمیکرد این بود که پس از رسیدنش به منطقهای به نام “باندیاگارا” (Bandiagara)، اخباری منتشر شد که یک مرد سفیدپوست قوی به دهکده آمده است و بهزودی “متیو” با چالشی از سوی فردی به نام “میشل” که یک کشتیگیر محلی بود، مواجه شد.
اما “متیو” حتی درحالیکه روبروی “میشل” ایستاده بود و سینهی ستبر او را دید، نتوانست به پیشنهاد کشتی گرفتن با او نه بگوید. بهسرعت جمعیتی دورهم جمع شدند و شروع به تشویق “متیو” و “میشل” کردند که حالا برای کشتی گرفتن در یک گودال خاکی قرارگرفته بودند. رئیس قبیله نیز نقش داور را بازی میکرد.
این مسابقه در دو وقت انجام شد و هر دو نفر، چند بار یکدیگر را به زمین کوبیدند. در یک مرحله، “متیو” توانست یک حرکت کلاسیک از کشتی کج را اجرا کند که در آنیکی در پشت حریف قرار داشت و هر دودستش را دور چانهاش گرفته بود و سر حریف را به عقب میکشید. اما “میشل” توانست این قفل را بشکند و با یک چرخش، “متیو” را خاک کند و او را در یک حالت قیچی بین دو پای بزرگش قفل کند. این دو مرد همچنان در خاک دستوپنجه نرم میکردند تا اینکه هر دو کاملاً خسته شدند و رئیس قبیله با بلند کردن بازوهای هر دو به هوا، به مسابقه پایان داد.
این مبارزه بهوضوح یک بنبست برای “متیو” بود، اما “متیو” وقتیکه دید جمعیت اسمش را به نشانهی تشویق صدا میزنند، شگفتزده شد. چراکه همانطور که رئیس قبیله بعداً توضیح داد، “متیو” از همان لحظهای که این چالش را پذیرفته بود، برندهشده بود.
میکروی شماره 12
تغییر نقشها
پنج سال دیگر گذشت تا “متیو” سومین رؤیای خود را مشاهده کرد. تا سال 2005، او در یک سلسله کمدی رمانتیک موفق بازی کرد. او هرگز چیزی برای مخالفت با این نوع سرگرمیها نداشت، اما اگر میگفت که برایش رضایتبخش هستند، دروغ گفته بود. در این مرحله، زمان آن رسیده بود کهبرگ دیگری از زندگیاش ورق بخورد.
بنابراین تقریباً گویی که برنامهریزیشده باشد، سومین رؤیای او از راه رسید. فقط این بار، رؤیا متفاوت بود و دیگر خبری از رودخانه آمازون و قبیله آفریقاییها نبود. این بار “متیو” 88 ساله بود، روی ایوانی نشسته بود و جلوی او یک راهروی نعل اسبی بزرگ قرار داشت. سپس 22 زن با 88 فرزند وارد شدند. همه بچهها مال او بودند و دورهم جمع شدند تا با پدرشان عکس بگیرند. وقتی دوربین عکس را گرفت او از خواب بیدار پرید.
این برای “متیو” یک یادآوری از این موضوع بود که همیشه دوست داشت پدر شود. درواقع، اینیکی از معدود چیزهایی بود که او در زندگی خود به آن اطمینان داشت. اکنون در اواسط دهه سیِ زندگیاش، به نظر زمان آن فرارسیده بود که پدر شود. اما زمان یک رویکرد جدید دیگر نیز فرارسیده بود. بهجای اینکه به دنبال زنِ رؤیایی خود بگردد، قرار بود از جستجو دست بکشد و اجازه دهد این اتفاق خودش رخ دهد و آن موقع بود که “کامیلا” (Camila) بر سر راهش قرار گرفت.
ملاقات “متیو” با “کامیلا” یکی از آن لحظههای “عشق در یک نگاه” بود. این ملاقات در باشگاه “هاید” (Hyde) در بلوار “سان سِت” رخ داد و همان لحظهای که “متیو” او را دید، میدانست که باید با او قرار بگذارد. بنابراین به سمت میز “کامیلا” رفت و به او پیشنهاد داد تا باهم یک نوشیدنی بنوشند.
در پایانِ اولین قرارشان، “متیو” مطمئن بود که بالاخره با آن پری دریایی شناور در رودخانه آمازون ملاقات کرده است. انگار او به شکلی راه خود را به سمت آبهای اقیانوس آرام و هالیوود پیداکرده بود و حالا پانزده سال بعد، او هنوز تنها زنی بود که میخواست هرروز صبح کنارش بیدار شود.
در حین آشنایی با “کامیلا” بود که “متیو” تصمیم گرفت تا حرفه خود را بازتعریف کند. او به مدیر برنامهاش گفت که کارش با کمدیهای عاشقانه تمامشده است و دیگر نمیخواهد در این ژانر بازی کند.
این تصمیمِ خطرناکی بود، زیرا هالیوود بیرحم است و بهراحتی بازیگری را که بسیاری از پیشنهادها را رد میکند، فراموش میکند. اما هیچ شکی وجود نداشت که این همان چیزی بود که باید اتفاق میافتاد. پیشنهادهای بیش از 14 میلیون دلاری برای بازی در کمدیهای رمانتیک به دست او میرسید، اما هیچکدام را قبول نمیکرد. سپس این پیشنهادها بهطورکلی متوقف شدند.
متیو به مدت دو سال بیکار شد. اما در این مدت او دو بار پدر شد، بنابراین اینطور نبود که سرش شلوغ نباشد و درنهایت، هالیوود شروع به دیدنِ او بهعنوان یک بازیگرِ متحول شده کرد. بازیگریِ او با فیلمهای “وکیل لینکلن” (The Lincoln Lawyer) و سپس “جوی قاتل” (Killer Joe) ادامه یافت. بهزودی دوست قدیمیاش “ریچارد لینک لِیتِر” او را برای بازی در فیلم “بِرنی” (Bernie) فراخواند و چند فیلم دیگر بازی کرد.
مردم دوباره شروع به صحبت در مورد “مَتیو مَک کانِهی” با لقب “مَک کانیسِنس” (McConaissance) کرده بودند. اما چیزی که آنها نمیدانستند این بود که “متیو” خودش در یک مصاحبه این اصطلاح را ابداع کرده بود.
میکروی شماره 13
وحشی و ضروری
فیلم “باشگاه خریداران دالاس” (Dallas Buyers Club) با فیلمهای دیگر “متیو” متفاوت بود. “متیو” این فیلمنامه را در سال 2007 خوانده بود و به ایفای نقش اصلی “ران وودروف” (Ron Woodroof) که یک شخصیت واقعی بود که در طول زندگی خود به توزیع داروهای اچ آی وی پرداخته بود، دلبسته شد. اما تولید این فیلم تا ژانویه 2012 و تا زمانی که کارگردان کانادایی “ژان مارک والی” (Jean-Marc Vallée) وارد کار شد، کلید نخورد.
“والی” در مورد اینکه “متیو” چقدر برای ایفای این نقش مناسب است، نگرانیهایی داشت. چراکه بههرحال، او به داشتن اندام متناسب شهره بود و حالا چگونه قرار بود که برای ایفای نقش یک مرد مبتلابه اچ آی وی شدید مناسب باشد؟ اما “متیو” به او اطمینان داد که حواسش هست و از عهده این نقش برمیآید.
بنابراین “متیو” شروع به لاغر شدن کرد. او به مدت پنج ماه قبل از شروع تولید فیلم، هر هفته بیش از یک کیلو از دست میداد. رژیم غذایی او شامل سه عدد سفیده تخممرغ برای صبحانه بود و برای ناهار و شام هم تنها 140 گرم ماهی و یک فنجان سبزیهای بخارپز میخورد. نکتهی مثبت برای او این بود که میتوانست هرچقدر که میخواست شراب بنوشد.
این رژیم تأثیر دلخواه را گذاشت و “متیو” هفتهبههفته وزن خود را کاهش میداد. زمانی که وزنش 71 کیلوگرم بود، چند روز سر صحنه فیلمبرداری فیلم “گرگ والاستریت” به کارگردانی “مارتین اسکورسیزی” (Martin Scorsese) رفت. او در آن فیلم نقش یک دلال به نام “مارک هانا” (Mark Hanna) را بازی کرد که راز موفقیتش، کوکائین و زنبارگی بود.
اما در مورد نقش “ران وودروف”، “متیو” توانست بهطور مستقیمتری شناخت پیدا کند. خانواده “وودروف” آنقدر مهربان بودند که از او در خانهی خود استقبال و با او صحبت کردند و حتی دفتر خاطرات “وودروف” و 10 ساعت صدای ضبطشده او را به “متیو” قرض دادند که میزان شگفتانگیزی از اطلاعات را در مورد “ران” فاش کرد.
همهی اینها همراه با حساسیت کارگردان در پشت دوربین به “متیو” کمک کرد تا عملکردی خیرهکننده ارائه دهد که تحسین و جوایزی ازجمله جایزه اسکار را برای او به ارمغان آورد. درحالیکه “متیو” در حال درو کردنِ جوایز بود، هر یکشنبهشب، یک قسمت جدید از سریال تحسینبرانگیز “کارآگاه واقعی” هم پخش میشد که بر محبوبیت وی میافزود. این سریال، همچنین به او این فرصت را داد تا با دوست بسیار خوبش “وودی هارلسون” (Woody Harrelson) همبازی شود.
درنهایت “متیو” از کار خود رضایت پیدا کرد. او به عمق شخصیتهایی که بازی میکرد میرفت و شخصیتهای منحصربهفردی را از درونش به منصه ظهور میگذاشت. او خود را در مکان مناسب برای گرفتن چراغ سبز و بهرهمندی حداکثری از آنها قرار میداد. راز موفقیت او به قول خودش، خودی شدن با امور اجتنابناپذیر بوده است. تنها چیزی که برای همه ما اجتنابناپذیری مشترکی دارد این است که زندگی یک روز به پایان میرسد. اما اینکه چگونه زندگی کنید به خودتان بستگی دارد.
این داستانِ “متیو” از بدو تولد تاکنون بوده است. اکنون زمان آن است که ما نیز مانندِ او، از امکانات خود نهایتِ استفاده را ببریم.
خلاصه نهایی
“مَتیو مَک کانِهی” در شرق تگزاس متولد شد و تربیت غیرمتعارفی داشت. او توسط والدینی بزرگ شد که منطق قانونشکن و روش تربیتی نامناسبی داشتند. اما وقتی “متیو” خواست که یک زندگیِ خلاقانه داشته باشد و رشته دانشگاهیِ خود را عوض کند، از او حمایت کردند. “متیو” پس از تغییر رشته از وکالت به هنر، برای حضور در دانشکده فیلمسازی، برای بازی در فیلم “مات و مبهوت” انتخاب شد و با بازی در فیلم “زمانی برای کشتن” به موفقیت رسید.
شهرتِ ناگهانی برای “متیو” آسان نبود، اما از طریق سیرِ روحانی و تعقیب رؤیاهای خیسِ پیشگویانهاش، فرصتهایی را یافت که توانست غرور خود را کنار بگذارد و بر آنچه واقعاً مهم است تمرکز کند. او با کمک همسرش “کامیلا” سرانجام یاد گرفت که چگونه باید روی خانواده خود تمرکز کند و درعینحال، حرفهی خود را بهدوراز کمدیهای رمانتیک به نقشهای دراماتیک هیجانانگیز و اصلی بازتعریف کرد.